درباره‌ی سرمایه داری دولتی و دوره‌ی گذار / فریدا آفاری

 

 / پاسخ به پرویز صداقت /

 

از پرویز صداقت متشکرم و مایلم در پاسخ به انتقادات او چند نکته را روشن کنم.

 

1.نقل قول مورد بحث  از فصل 23 جلد اول سرمایه،  «قانون عام انباشت سرمایه»  از این قرار است:  «اگر سرمایه های منفردی که در هر شاخه‌ی معینی از صنعت سرمایه گذاری شده در یک سرمایه‌ی واحد در آمیخته شوند،  تمرکز در آنجا به حد و مرز نهایی خود می رسد.  در یک جامعه‌ی معین، این حد و مرز فقط در لحظه ای فرا میرسد که کل سرمایه‌ی اجتماعی در دستان یک سرمایه دار واحد یا شرکت سرمایه داری واحد متمرکز شده باشد. » (سرمایه، نشر آگاه.  ترجمه حسن مرتضوی،  ص.  674.)

 

بنابراین مارکس می گوید که در یک جامعه‌ی معین یا یک کشور معین، در چارچوب رقابت بازار جهانی، امکان دارد که «کل سرمایه‌ی اجتماعی   {تاکید از من}  در دستان یک سرمایه دار واحد یا شرکت سرمایه داری واحد متمرکز» شود. استفاده از عبارت «کل سرمایه‌ی اجتماعی»  نشان می دهد که  بحث مارکس به هیچ وجه به شکل گیری انحصار تنها در یک صنعت معین  محدود نشده است.  در نتیجه می توان گفت که امکان انحصار دولتی بر تمامی یک اقتصاد  در یک کشور معین را پیش بینی کرده است.

 

2.صداقت می نویسد که  «مارکس. نشان می دهد که ارزش مبادله، کار انتزاعی است و بیگانگی نیروی کار از محصول کارش را تبیین میکند.  این نقطه ای است که آفاری در تبیین سرمایه داری در آن متوقف می شود. »  من با استناد به  آثار متعدد مارکس از 1844 تا 1875 می گویم که بیگانگی کارگر نه صرفا از محصول کارش که از فرایند کارش همانا ویژگی متمایز شیوه تولید سرمایه داری است.  به عبارتی دیگر تفوق ماشین بر انسان  و تقسیم کار شدیدی که انسان را به مهره ای صرف  در فرایند تولید فرو میکاهد  ویژگی شیوه تولید  سرمایه داری است.

 

3.صداقت تاکید می کند که من رقابت در بازار  را از ذات سرمایه داری جدا کرده ام و آن را «از ذات یک پدیده به نمود تقلیل» داده ام.  سپس  نتیجه می گیرد که  من چون رقابت بازار را نتیجه‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه داری می دانم،  قادر به  «تبیین پویش دگرگون شونده‌ی سرمایه داری»  یا «انقلاب دایم در ابزار تولید» نیستم.

 

 در این زمینه پیش تر توضیح داده ام و اکنون نیز تکرار می کنم که از نظر تاریخی، همزمانی ظهور اقتصاد پولی، رشد تجارت دریایی و جدایی تولید کنندگان مستقیم از وسایل و شرایط تولید منجر به ایجاد نظام سرمایه داری شده است.  اما از نظر منطقی،  سرشت نشان شیوه تولید سرمایه داری حاکمیت شیئ بر انسان یا سلطه‌ی کار مرده بر کار زنده یا زمان انتزاعی بر فرایند تولید است.

 

تا زمانی که کار انتزاعی باشد، ارزش ایجاد می کند و هدف تولید همانا  افزایش ارزش به عنوان غایتی در خود خواهد بود.  معیار سنجش کار نیز  یک میانگین اجتماعی مانند زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی خواهد بود که می بایست همواره کاهش یابد تا تولید هرچه بیشتر در زمان کمتر صرف نظر از محدودیت های تولید کنندگان و محیط زیست حاصل شود.  بنابراین رقابت بازار اگرچه جزء لاینفک سرمایه داری است،  معلول این شیوه تولید و نه علت آن است.

 

4.  صداقت  ادعا می کند که  چون در نظام هایی که او «پسا انقلابی»  می داند،  مالکیت خصوصی وسائل تولید الغا شده بود و  رقابت بین مالکان خصوصی وسائل تولید وجود نداشت،  هدف نیز انقلابات بی وقفه در تولید وسایل تولید وانباشت به منظور انباشت نبود.   در نتیجه  نمی توان جوامعی مانند شوروی و چین  را سرمایه داری نامید.

 

او  بسیاری از فاکت ها و استدلال هایی را که در مقالات پیشینم یا حتی در پاسخ پیشینم به او  در مورد سرمایه داری دولتی در شوروی و چین آورده ام  کاملا نادیده می گیرد.  هنگامی که  اقتصاددانان دولت شوروی در سال 1944  اذعان می کنند که در شوروی کار خصلتی دوگانه (هم مشخص و هم انتزاعی) دارد و لذا ارزش مصرفی و مبادله ای تولید می کند،  چگونه می توان تبعات آن را نادیده گرفت؟ وانگهی اگر اقتصاد  شوری فاقد  انگیزه‌ی  انباشت به منظور انباشت یا آنچه صداقت «انباشت بی پایان » می نامد بود،  چگونه توانست تبدیل به یک ابر قدرت جهانی شود و با پرتاب ماهواره‌ی  اسپوتنیک یعنی نخستین ماهواره‌ی فضایی در جهان  در سال 1957  از صنعت فضایی آمریکا نیز پیشی گیرد یا تا سال های 1970 اولین رتبه را در میان تولید کنندگان فولاد  در جهان داشته باشد؟  آیا عقب افتادن شوروی از آمریکا از سال های 1970 به بعد انگیزه‌ی اقتصاد  آن برای انباشت بی پایان سرمایه  را نفی می کند؟ در مورد چین نیز مایلم دوباره تاکید کنم که هدف  مائو از استخراج هرچه بیشتر ارزش اضافی از توده های دهقان و کارگر همانا ابتیاع  وسائل تولید نه به منظور افزایش سطح زندگی توده ها که  به منظور رقابت با شوروی و  کشورهای غربی بود. در جهش بزرگ به پیش تلاش او برای استخراج هرچه بیشتر ارزش اضافی از دهقانان و کارگران منجر به قحطی و مرگ 45 میلیون نفرشد. در انقلاب فرهنگی بهره وری  دهقانان و کارگران مرد و زن و جوان  افزایش یافت اما  سطح زندگی توده های مردم کاهش یافت.

 

5. صداقت ادعا می کند که من می پندارم «انباشت بی پایان سرمایه هیچ گونه محدودیت ذاتی-ساختاری نمی تواند داشته  باشد، و این تنها اراده‌ی سوژه است که محدودیتی بر گسترش نظام مبتنی بر انباشت سرمایه پدید می آورد.» من در مقالاتم درباره سرمایه داری دولتی  به محدودیت های  ساختاری ذیل  اشاره کرده ام:  بحران های ناشی از  رشد نزولی نرخ سود، بیکاری، جنگ، بحران های زیست محیطی. سرمایه داری نظامی پر از تضاد است که به بحران های  ساختاری و  ایجاد شرایط عینی و برانگیزاندن سوژه هایی انسانی  می انجامد که  این نظام را به چالش می کشند.  اما این سوژه های انسانی بدون پرداختن به  بدیلی که از شیوه تولید سرمایه داری بگسلد موفق نخواهند شد سرمایه داری را الغا کنند.

 

6. صداقت می گوید که بحث من درباره‌ی دوره گذار با تمرکز برآثار مارکس و خصوصا  بحث مارکس در نقد برنامه گوتا  و تفسیرهای پیتر هیودیس در کتاب درک مارکس از بدیل سرمایه داری، به ویژگی های دوره گذار نپراخته است.

 

درکم از  دوره گذار را به طور خلاصه مطرح می کنم:

 

مارکس در نقد برنامه گوتا می نویسد که «بین جامعه‌ی سرمایه داری و جامعه‌ی کمونیستی،  دوره ای قرار گرفته که  همانا دگرگونی انقلابی از  یکی به دیگری است.  مطابق با این دوره، یک دوره‌ی گذار سیاسی وجود دارد  که در آن دولت چیزی نمی تواند باشد به جز دیکتاتوری پرولتاریا.»

 

دو نکته کلیدی در تعبیرهای اغلب مارکسیست ها از این بند تحریف شده:  1.  دوره‌ی  گذار دوره ای نیست که صد سال به طول بیانجامد.  برعکس دوره ای کوتاه  است.  2.  دیکتاتوری پرولتاریا  نه احیاء  یک دولت مرکزی است و نه دیکتاتوری.  نوشته های مارکس در باره کمون پاریس نشان می دهد که او شکل خود فرمانی غیر متمرکز توده های زحمتکش زن و مرد در کمون پاریس را «شکل سیاسی سرانجام کشف شده برای پرداختن به رهایی اقتصادی کار» می دانست و کمون را ستایش می کرد چون مفهوم دولت را نفی کرده بود. او همچنین می پنداشت که رهایی پرولتاریا همانا الغای طبقه‌ی پرولتاریاست و نه ادامه‌ی آن.

 

دوره‌ی  گذار دوره ای است که در آن انقلاب سوسیالیستی در یک کشور رخ داده،  یعنی اکثریت مردم آن  جامعه خواستار الغای مالکیت خصوصی وسائل تولید، الغای کار بیگانه شده و  الغای تبعیضات طبقاتی، جنسی، جنسیتی، قومی، مذهبی و نژادی شده اند. در این مرحله دولت، پلیس و ارتش رسمی الغا شده و در عوض تعاونی های کارگری و کمیته های غیر متمرکز محلی  با هم در سطحی ملی هماهنگی  می کنند تا در حد امکان  شرایط تولید ، یعنی فرایند کار، زمان کار، نوع محصولات تولید شده و نحوه تولید و توزیع را بر اساس تصمیم گیری های متشرک پیرامون نیازها و محدودیت های خود و جامعه در جلسات روزانه  جمعی و دموکراتیک تعیین کنند.  تقسیم کار فکری و یدی تا حد ممکن کاهش خواهد یافت، قوانین تبعیض آمیز علیه زنان و اقلیت های ستم دیده لغو خواهد شد. بهداشت و آموزش و پرورش رایگان خواهد بود و نظام آموزش و پرورش با هر نوع جزم اندیشی مقابله خواهد کرد. دموکراسی همچنین در آزادی  رسانه ها، تشکیلات و انتخابات به عمل گذاشته خواهد شد.

 

اگر جنبش های درون این کشور در این دوره‌ی گذار بتوانند با ایجاد همبستگی بین المللی با  توده های  کشورهای توسعه‌یافته و در حال توسعه،  الهام بخش انقلاب های سوسیالیستی در این  کشورها شوند، و حاکمیت «زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی»  بر فرایند تولید در سطحی جهانی الغا شود، تولید ارزش و  پول به عنوان نماد ارزش نیز الغا می شود. در نتیجه در فرایند توزیع نیز هر فرد می تواند برمبنای مدت زمان کار واقعی یا انرژی مصرف شده  در حین کارش مجموعه ای از وسائل مصرفی مورد نیازش را انتخاب  کند  که مدت زمان برابری صرف تولید آن  شده. (1)

 

 در این صورت می توان گفت که  مرحله پایینی  جامعه کمونیستی آغاز شده است. در غیر این صورت گسست از شیوه تولید سرمایه داری و روابط اجتماعی مرتبط با آن حاصل نخواهد شد. تعاونی های کارگری ناگزیر خواهند شد هرچه بیشتر خود را استثمار کنند تا بتوانند با میزان بهره وری زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی در سطح جهانی رقابت کنند و ورشکسته نشوند. کنترل تولیدکنندگان بر شرایط و وسائل تولید به شعاری صرف تبدیل و بسیاری از دستاوردهای دوره گذار نیز باطل خواهد شد.

 

البته برخی از پیشرفت های یک انقلاب حتی اگر منجر به تحقق  سوسیالیسم نشود ممکن است پابرجا بماند. در بعضی موارد نیز پیشرفت های یک انقلاب به عقب رانده می شود یا انقلاب کاملا به ضد خود مبدل می شود.  همه چیز بستگی به مجموعه‌ی شرایط تاریخی، عینی،  ذهنی و سوژه های انسانی دارد.

 

7. از پیشنهاد صداقت مبنی بر بهره گیری از  «گنجینه‌ی اندیشه‌ی پسا مارکسی و حتی پیشا مارکسی از عصر روشن گری به بعد » استقبال می کنم.  من بحث پیرامون بدیل را به بازاندیشی مارکس محدود نکرده ام  و در دیگر نوشته هایم به اهمیت نظرات منطق هگل و  اخلاقیات کانت نیز در رابطه با بدیل پرداخته ام.  اما از آنجا که درک مارکس از رهایی انسان را بسیار عمیق تر از سوسیالیست های پیشا و  پسا مارکسی می دانم و خاستگاه  بسیاری  اغتشاشات فکری در مورد  مفهوم سوسیالیسم را نیز تحریف نوشته های مارکس و خصوصا تحریف  نقد برنامه گوتا توسط برخی مارکسیست های پسامارکسی می پندارم،  در نوشته هایم اغلب به  بازاندیشی مارکس  پرداخته ام.

 

در رابطه با 17 تز دیوید هاروی که صداقت فهرست کرده است، قصد دارم در فرصتی دیگر نظرات و انتقاداتم را مطرح کنم.  تنها مایلم به این نکته اشاره کنم که اگر مبارزه با  کالایی سازی را را صرفا برابر با مبارزه با خصوصی سازی بدانیم،  بدیلمان را به سرمایه داری دولتی محدود کرده ایم.  و اگر تعاونی های کارگری را به تولید تحت حاکمیت زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی محدود کنیم، به نابرابری های حاصل از شیوه تولید سرمایه داری نپرداخته ایم. امیدوارم  که صداقت نیز در آینده  بررسی انتقادی تری از ایده های هاروی را ارائه دهد.(2)

 

 5 ژوئیه 2014

 

fafarysecond[at]gmail.com

 

اگر انرژی بسیار زیادی  در حین یک ساعت کار توسط یک فرد صرف شود،  یا نوع بخصوصی از کارمستلزم صرف انرژی بسیار بیشتر از معمول  در هر ساعت باشد، زمان کار واقعی فرد  بیشتر از یک ساعت  حساب خواهد شد.  برای مثال،   از آنجا که  یک  آموزگار کودکان عقب مانده انرژی بیشتری  صرف تعلیم دانش اموزانش می کند لازم است یک ساعت کارش برابر با بیشتر از یک ساعت  حساب شود.  همین موضوع در اکثر موارد در مورد پرستاران صادق است  چون  وقت بسیاری صرف هر بیمار می کنند.  به این دو مثال اشاره می کنم تا روشن شود که معیار انرژی صرف شده  افزایش بهره وری نیست.

2.  از آنجا که بحث صداقت با نقدی بر مقاله‌ی » شارل بتلهایم و انقلاب فرهنگی مائو» آغاز شد، لازم می دانم خاطر نشان کنم که  دیوید هاروی در کتاب معمای سرمایه ،  مائو را  به عنوان  دیالکتیسینی برجسته مورد ستایش قرار می دهد و می پندارد که به اندازه کافی به جوانب مثبت جهش بزرگ به پیش و انقلاب فرهنگی، یعنی تاثیرات عمیق آن ها بر «مفاهیم فکری» پرداخته نشده است.   رجوع کنید به David Harvey.  The Enigma of Capital and the Crises of Capitalism.  Oxford, 2010.  pp. 136-137